اسماعيل

گلناز الهي
crowgol@yahoo.com

اسماعيل


گلناز الهي

"ا سماعيل تفت را پاک کن. داره مي ريزه رو لبا ست. اسماعيل کجا رو نيگاه مي کني؟ " آخ ببخشيد يادم نبود چشماش لوچه.

"اسماعيل يادته ؟ باباتو؟ باباتو يادت مي ياد؟هر سال نذري مي داد؟ تو کوچه ديگ مي ذاشت. نه يکي نه دو تا : پنج تا ديگ بزرگ که تو هم توشون جا مي شدي.. يادته؟ يادته اون سال؟ اومدن يه گوسفند براي تو قربوني کردن که شفا بگيري؟ سينه زن ها رو يادته ؟ "

اسماعيل دستش تو دماغشه . دهنش نصفه وازه . ته چشماش خاليه . کجاست؟

"يادته بابات اسفند دود مي کرد دور سرت مي چرخوند. مي گفت : يا حسين اسماعيلمو شفا بده…"

اسماعيل رو هر چي دکتر بردن گفتن مادر زاده. اسماعيل عقب افتادست .بي خودي خودتونو آزار ندين. باباي ا سماعيل قندي بود.انسوليني شده بود.

"آي ا سماعيل بابات شب عاشورا چه ها که نکرد.چقدر جز و التماس براي تو زد. ننت چه عز و جزي واسه تو و باباي مريضت مي کرد.جيگر مردم براي تو و باباتو ننت کباب شد. ملت واستاده بودن براي چشماي لوچ تو که علاج نداره زار مي زدن . "

اسماعيل لباشو مي خوره. تفش از گوشه لبش پايين مي ره. مي ريزه رو پيرهنش ..حوا سش جاي ديگري ا ست. تو دنياي خودشه. دماغشو ول کرده رفته تو کوک دگمه پيرهنش.هي باز و بستش مي کنه.

بهش شيريني بدم؟

شيريني رو دو دستي مي گيره. دو دستي مي ذاره تو دهنش .نصف شيريني از تو دهنش مي ريزه پايين. با سر و صداو ملچ و ملوچ شيريني رو مي خوره. بعد بر گشت پايين دنبال اونايي که ريخت

بيا درست کن. دست بر نمي داره.. خورده شيريني ها رو هم مي خواد بخوره.

بچه که بود تو خيا بون بچه ها سر به سرش مي ذاشتن .عصباني مي شد. مي خواست بچه ها رو گاز بگيره. من ازش مي ترسيدم . اما "ع ر" ا زش نمي ترسيد . مي رفت جلوش مي گفت :

"چي مي گي خل ديوونه." اما ا سماعيل ديوونه نبود. با دنياي ما غريبه بود.لال بود. گنگ بود .حرف نمي زد. ولي انگار حرف داشت که بزنه . .. بزرگ تر که شد بهتر شد. فرستادنش مدرسه. لباس درست حسابي تنش مي کردن. تفش کمتر سرازير مي شد.

"ا سماعيل دستمال بردار تفتو پاک کن. پيرهنت کثيف شد."

شب عاشورا….

"ا سماعيل شب عاشورا چي خواب ديدي؟ "

اسماعيل دست از پيرهنش برداشته. دستاش بي کارن.

" اسماعيل .. اسماعيل.. بابات چي خواب ديد ؟ "

اسماعيل منگ و گيج است. کجاست؟

" اسماعيل يادته صبح واسه ننت تعريف کرد ؟ گفت خواب ديده ... گفت شفا گرفته. . . گفت :

شفا گرفتم که از بچه مريضم مراقبت کنم. که عمري داشته باشم اين طفل معصوم را به سرانجامي برسونم."

اسماعيل گنگ و سرگردان دنبال جنازه مي دويد ... لا اله الا الله … اسماعيل اصلا نمي فهميد چي شده فقط مي دويد. فقط لا اله الا الله .

" اسماعيل بابات نماز شکر خوند.عصري خانه نشست….فردا صبحش رفت مغازه"

لا اله الا الله….جماعت تند و بي ملاحظه کلام مقدس را تکرار مي کرد. زنکي مي رد تو سر خودش. دو نفر زير بغلشو گرفته بودن.

"اسماعيل بابات ديگه انسولين نزد…يادته؟ "

اسماعيل مي دويد دنبال جمعيت. . اصلا نمي فهميد چي شده... چرا برادرهاي بزرگش مي کوبند تو سرشون؟ مگه امشب هم عاشورا ست؟

"اسماعيل . . . اسماعيل ….آي اسماعيل عصري بابات اومد خونه.. نشست تو هال..همونجا خوابيد. چرت بعد از ظهر . مثل هميشه."

لا اله الا الله….. جمعيت جنازه به دوش مي دويد. لا اله الا الله …. اسماعيل باز تفش مي ريخت رو پيرهنش و مي دويد.. .

" اسماعيل بابات انسولين نزده بود . چون از امام حسين شفا گرفته بود… اسماعيل…آي اسماعيل. "

اسماعيل کفشش از پاش در اومد . اما جماعت مي رفت . کفششو بغل زد و باز دويد . لا اله الا الله .…. لا اله الا الله………….

" اسماعيل بابات عصر تو خواب مرد."

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30191< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي